loading...
ღ ღ ஜღ ღ••ღ مترسک مزرعه ی عشق، عقل است ღ ღ ஜღ ღ••ღ
سپیده بازدید : 98 نظرات (0)

اینجا شهر غریبی است

 اینجا عشق بی معنی است

در این شهر کسی با پرستو آشنا نیست ...

اینجا مردم در قفس کلاغ دارند!

اینجا باران نمی بارد!

هیچ وقت پاییز نمی شود!

اینجا شعر نیست،ترانه نیست!

همه چیز سرد است

تو نیستی...

اینجا چیزی را که من دوست داشته باشم ندارد

اینجا مرا دیوانه می کند

حتی پرنده ی خوشبختی نمی آید

که مرا با خود ببرد

اینجا زندان است

نفسم می گیرد...

تو که نیستی زندگی من اینچنین تلخ می شود...

برچسب ها تو که نیستی ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به نام آنکه ناقوس قلبم را با عشق وجودش به صدا در آورد دستهایم را پر از باران میکنم ودر ابتدای جاده می ایستم که تو از آن خواهی گذشت نفسم بغض کرده است ودر یک سکوت غریب قلبم در کوله بار تو می تپد بوی پرواز می آید به دستهایم رنگ غربت می زنم و کسی درد و غم می گرید باران می بارد و در غبار سرد جاده ی تو گم می شوم ومن دستهایم را پر از باران میکنم وآنها را به امید دیداری سبز به بطن جاده می پاشم000
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 777
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 10
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 27
  • بازدید سال : 62
  • بازدید کلی : 32,541