اینجا شهر غریبی است
اینجا عشق بی معنی است
در این شهر کسی با پرستو آشنا نیست ...
اینجا مردم در قفس کلاغ دارند!
اینجا باران نمی بارد!
هیچ وقت پاییز نمی شود!
اینجا شعر نیست،ترانه نیست!
همه چیز سرد است
تو نیستی...
اینجا چیزی را که من دوست داشته باشم ندارد
اینجا مرا دیوانه می کند
حتی پرنده ی خوشبختی نمی آید
که مرا با خود ببرد
اینجا زندان است
نفسم می گیرد...
تو که نیستی زندگی من اینچنین تلخ می شود...